آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست از من و بندگی من اگرش عاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست به وفاداری من نیست در این شهر کسی بندهای همچو مرا هست خریدار بسی مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه صد بادیه درد بریدیم بس است قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این، برود چون نرود چند کس از تو و یاران تو آزرده شود دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری