مادران چادرشان را بـه روی سر کودکشان می کشیدند تا مبادا خیس شوند و سرما بخورند، اما من بــــــی خیـــــــــال دنیـــــــا… دستانم را باز می‌کردم صورتم را بالا می گرفتم تا هر چه باران هست نصیبم شود… چندی نگذشت کـه خیابان ها پر از آب شد، خودروها با برف پاک کن های‌ روشنشان کـه از خیابان می گذشتند آب کف خیابان را بـه اطراف می پاشیدند، گنجشک ها و یاکریم ها سراسیمه بـه دنبال پناهگاه می گشتند، گویا لانه شان را گم کرده بودند.