تاریکی ها اندک روشناییِ به جا مانده را، ناشیانه می بلعیدند.
آرامش در جوّی ناپایدار بود؛ رخت می بست و جایش را با نگرانی عوض می کرد.
عشق در میانِ ما غریبه و غرورش شکسته بود،
فکر فرار را به عمل تبدیل می کرد و تنفر به ریشِ ما می خندید!
غالبِ همهمه ها در باطنِ خود از سکوتی عظیم رنج می بردند و توانِ خودنمایی نداشتند!
در این میان؛
تنها \امید\ سرپا مانده و در آرزوی تولدی دوباره بود!
با تمامِ دوگانگی و تردیدش،
قد علم نمی کرد!
امید با پوست و استخوانِ ما عجین شده بود…