_پرسید:چگونه شعر می گویی؟!
_گفتمش:همان گونه که درخت سیب؛سیب!
خم شد از سینه ی باغ
برگ سرخی چید...با بغض ،خندید...
_گفتمش:
عاقبت همه ،بار،خواهیم گرفت!
برگ زردی در آغوش باد پر کشید؛رقصید.‌‌..
گفت:و درخت خرمالو؛خرمالو!
آهی کشید...
در تنگنای آغوشم فشردمش:
_یک روز؛ دست های چپاولگر
این زمستان را
باغبانی کهنه کار؛
از تن خسته ی این باغ
خواهد بُرید!!!