آن عشق که هست جزء لاینفک ما حاشا که شود به عقل ما مدرک ما
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین ما را برهاند ز ظلام شک ما
کارم همه ناله و خروشست امشب نیصبر پدیدست و نه هوشست امشب
دوشم خوش بود ساعتی پنداری کفارهٔ خوشدلی دوشست امشب
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت دیوانهٔ عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو بر من دل کافر و مسلمان میسوخت
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین ما را برهاند ز ظلام شک ما
کارم همه ناله و خروشست امشب نیصبر پدیدست و نه هوشست امشب
دوشم خوش بود ساعتی پنداری کفارهٔ خوشدلی دوشست امشب
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت دیوانهٔ عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو بر من دل کافر و مسلمان میسوخت
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری