چون نیست زهرچه نیست جز باد بدست چون هست بهر چه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه نیست در عالم نیست پندار که هرچه هست در عالم هست
ناکامیم ای دوست ز خودکامی توست وین سوختگیهای من از خامی توست
مگذار که در عشق تو رسوا گردم رسوایی من باعث بدنامی توست
سرمایهٔ عمر آدمی یک نفس است آن یک نفس از برای یک هم نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفس است
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست
هر شعلهٔ آرزو که از جان برخاست چون پارهٔ آبگینه در سینه شکست