عاشق که تواضع ننماید چه کند شبها که به کوی تو نیاید چه کند
گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو دیوانه که زنجیر نخواهد چه کند
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود گر جان بشود مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل عکسی که به هیچ وجه زایل نشود
گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید فی‌الحال دلم خون شد و از دیده چکید
چشم تو نکو شود به من چون نگری تا کور شود هر آنکه نتواند دید
جانم به لب از لعل خموش تو رسید از لعل خموش باده نوش تو رسید
گوش تو شنیده‌ام که دردی دارد درد دل من مگر به گوش تو رسید