به حق نالم ز هجر دوست زارا
سحرگاهان چو بر گلبن هَزارا
قضا گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی می‌بسوزد
چو من پروانه بر گردت هِزارا
نگُنجم در لَحَد گر زان که لَختی
نشینی بر مزارم سوگوارا
جهان این است و چونین بود تا بود
و همچونین بُوَد اینند بارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده مر ایشان را زغارا
از آن جانِ تو لختی خون فِسُرده
سپرده زیر پایْ‌اندر سپارا