دلمان برای روزهای خوبمان، تنگ شده…
روزهایی که می شد در پیاده روهای ساده ی شهر قدم زد و شاد بود، شب هایی که می شد نگران هیچ چیز نبود و خوابید و آخرِ هفته هایی که می شد سفر کرد و از تهِ دل خندید…
دلمان لک زده برای یک قُلُپ چای که بدون بغض و حسرت از گلویمان پایین برود… قمار سختی بود!
ما تمام دلخوشی مان را پای سادگی هایمان باختیم…
روزهایی که می شد در پیاده روهای ساده ی شهر قدم زد و شاد بود، شب هایی که می شد نگران هیچ چیز نبود و خوابید و آخرِ هفته هایی که می شد سفر کرد و از تهِ دل خندید…
دلمان لک زده برای یک قُلُپ چای که بدون بغض و حسرت از گلویمان پایین برود… قمار سختی بود!
ما تمام دلخوشی مان را پای سادگی هایمان باختیم…
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری