بردیوار عمر نوشتم
قدم هایت را
آهسته بردار
هنوز قطار خوشبختی ام را میبینم
از دشت های دور
پشت کوه های حسرت
واز لابلای
جنگلهای سر به فلک کشیده،
دست تکان می دهد
عقربه های زندگی ام
خواب به چشم ندارن...