به شبهای جدایی بسکه با یاد تو خو کردم
دل از غم سوخت لیک ازدیده کسب آبرو کردم
ز مهر ومه از آن گفتم بود روی تو روشن تر
که با مهر و مهت یک روز و یک شب روبرو کردم
مگر سر زد نسیم صبحدم از سنبل مویت
که از بویش مشام جان و دل را مشکبو کردم
بیان حال خود میکردم و توصیف جانان را
بهر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کردم
دم پیر مغان کرد آگهم از رمز هشیاری
پس از عمری که خون اندر دل و جام و سبو کردم
اگر اهل دلی دیدی سلام من رسان بر وی
که کمتر یافتم هرجا فزون تر جستجو کردم
مرا در نوجوانی آرزوها بود چون “صابر”
به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کردم