در نزن، رفته‌ام از خویش، کسی منزل نیست!
فقط انگار در این شهر، دلِ من دل نیست!

نا ندارم که برای خودم اقرار کنم...
ترکِ تو کردن و آواره شدن مشکل نیست

لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان
تهِ دریای غم کهنه‌ی من ساحل نیست

فلسفه فلسفه از خاطره‌ها دور شدی
علتی در پسِ این سلسله‌ی باطل نیست

اشک می‌ریختم آن روز که بی‌رحم شدی...
تا نشانم بدهی هيچ‌کسی کامل نیست

تا نشانم بدهی عشق جنونی آنی‌ست...
که کسی ارزشِ ناچیز به آن قائل نیست

آمدی قصه ببافی... که مُوَجّه بروی
در نزن، رفته‌ام از خویش، کسی منزل نیست!