بـراۍفتح لبخندت تمـام عمـر من سر شد
تمام دلخوشۍهایم به دستان تو پرپر شد
🌸🍃💞🍃🌸
چنان درگیر اشعـارم کـه باران را نمی بینم
همان باران پرباری که هم پیمان دفتر شد
🌸🍃💞🍃🌸
تـو را هی من صـدا کردم برای روز دیدارت
ازاین فریاد بیحاصل فقط گوش خودم کر شد
🌸🍃💞🍃🌸
امیـدم را بـه در دادم کـه شاید از سفر آیی
خودم را در رهۍدیدم که آنهم گام آخر شد
🌸🍃💞🍃🌸
من اما خسته ام خسته ازاین تکرار بی پایان
گذشتم از تـو و شعرم که با خونم برابر شد