کم کم غروب واقعه از راه می رسید
یک زن میان دشت، سراسیمه می دوید



این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود
آتش میان سینه ی او شعله می کشید



راهی نمانده بود برایش به غیر صبر
باید دل از عزیز سفر کرده می برید



مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش
قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید



آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد
باید حماسه پشت حماسه می آفرید