طورے دوستت خواهم داشت
ڪہ خدا شڪ ڪند به من چند تا دل داده ..
طورے نڪَاهت میڪنم
ڪہ تعجب ڪند با دوچشم مڪَر می شود این همه دید ..
طورے دستت را میڪَیرم
فڪر ڪند دستش را دزدیده ام ..
طورے می‌پرستمت
ڪہ خدا بڪَوید نڪند خداے دیڪَرے هم خلق شده ..
طورے دنبالت میڪَردم
پاهایم را بشمرد و تعجب ڪند ..

تــــــو فقط
طورے در آغوشم بڪَیر
ڪہ خدا با چشم های ڪَرد از خود بپرسد
چطور بہ این یڪی ، دو تا روح داده ام
مـن و تــــــو ..
میتوانیم خدا را وسط شڪـ بنشانیم و
عاشـــــقی ڪنیم .. نـہ ؟