رنگ اشکم بی تو دارد ارغوانی می شود
سرفه هایم تازگی ها آن چنانی می شود

انتظارت کار دارد دست چشمم می دهد
رفته رفته عینکم ته استکانی می شود

هرچه غم بود از دلم با اشک بیرون شد ولی
خاطراتت پشت پلکم بایگانی می شود

شب به شب جنگ ست بین عقل من با عشق تو
نقش من هم این وسط پا در میانی می شود

چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو
گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود

صفحه ای از دفترم را باد با خود برد و رفت
داستان عشق ما فردا جهانی می شود

بی تو اطرافم پر از ارواح سرگردان شده
بر نگردی شاعرت قطعن روانی می شود

کار و بار آدم عاشق ندارد اعتبار
مردنش هم مثل اشکش ناگهانی میشود