قصه گوی ماهری شده ام
هر شب تمام یکی بودها را
با کلاف خیال، به نبودنهایت می بافم!
آنقدر از مهربانی های نداشته ات
پیش این دل گفته ام
که کلاهی قد سالهای نبودت روی سرش رفته!

نه اینکه از گول زدن دلم پشیمان شده باشم، نه!
آرام کردنش جز با قصه های پر از دروغ ممکن نبود
فقط می ترسم...خیلی می ترسم!
این دل کم کم دارد بزرگ می شود
دیگر با تمام کلاف های دنیا هم
نمی توان برایش خوابهای رنگی بافت
فقط کمی تو می خواهد
تا از ذوق بودنت تا ابد به خواب رود...