دوستم دارد و تصمیم نگفتن دارد رازهایی به دلش محض نهفتن دارد وقت دیدار من از پیله به در می آید شاخه ی یاس لبش میل شکفتن دارد شب من پر شده از قصه عاشق شدنش
واژه هایی آفریدم برای تو واژه هایی که نگاه مهربان تو در آن خزیده است آن روز گفتی واژه ها از خدا تا خدایند و من بنده ای ناماندگارم نگاهم را به تصویربکش که ازتوپربگیرد
بیا از این خانه هر چه زودتر برویم باد نمی خواهدخستگی ی تن مرا مالش دهد غروب می بیند دلتنگ خوابت شدم از نبض بی تبش اش می گرید عاشقانه عاشق تمام گوشت وپر پربال من شده بود
کاش می شد با قلم رویا برسیدی در همه حال درکنار تو محو صدایت بشدم بی وصل مثال ماه دو قدم ماند آن طرف تر از لب حوض سر نهاد بر دامان خاکی زلال با اذن بلال