دیر دارد می شود؛ دستی بجنبان؛ زود باش سرد شد فالی که دم کرده است فنجان زود باش دختر خان است و خاطرخواه او خان زاده ها ضرب و زورت را بزن فرزند دهقان زود باش گرچه ممکن نیست بعضی آرزوهایت ولی گاه حتی غیرممکن دارد امکان زود باش «عشق با یک شعر» را باور کن و باران که زد شعر خود را روی چتر او بباران زود باش دختر خان هم که باشد شعر خامش می کند زود اما می رسد شعرت به پایان؛ زود باش
ساعت درست رأس لبت ایستاده است گاهی درنگ عقربه ها فوق العاده است خوابیده بود ساعت قلبش هزار سال مردی که قرن هاست سرازیر جاده است هر چارشنبه ساعت پنج از تو می شنید: یک ربع راه تا دل دریا پیاده است