آمدم در نگهت جان بسپارم ،که نشد
بر لبت حادثه بوسه بکارم ، که نشد

آمدم خیره به چشمان سیاهت شوم و
رمز آرامش خود را بشمارم که نشد

چکنم طایفه من همه شاعر بودند
تا شود شعر همه ایل و تبارم،که نشد

آمدم تا که مگر فاصله ها خط بزنم
بسکه از فاصله هایم گله دارم ،که نشد

آمدم تا که مگر عشق به سامان برسد
زیر جمع من و تو، ما بگذارم، که نشد

چه کنم شاعر و تنهایی و غم، مانوسند
آمدم اشک بر این شعله ببارم ،که نشد

آمـدم تا کـه مگر عشق به خلوت ببرم
منکه درخلوت خودجزتو ندارم،که نشد

آمـدم غنچه ی لب های تو را شعر کنم
یک دل خسته به دستت بسپارم ،که نشد