ای کاشکی به عالم، تا چشم کار می کرد
دل بود و آدم آن را قربان یار می کرد
زاین خوبتر چه میشد گر هر نفس ، به جانان
یک جان تازه میشد عاشق نثار می کرد
دل را ببین که نگریخت از حمله ای که آن چشم
بر شیر اگر که می برد، بی شک فرار می کرد
جان را به زلف جانان از دست من بدر برد
دلبر اگر نمیشد این دل چه کار می کرد ؟
گر مرغ دل ز جانان دزدید می چه بودی
تا شاهباز چشمش از نو شکار می کرد
شورای دولت عشق فاتح اگر نمیشد
جمهوری دلم را غم تار و مار می کرد
دلبر اگر دلم را میخواند بنده ، هر چند
آزادی است اینم، دل افتخار می کرد
باران دیده ی من در فصل دوری او
صحرای سینه ام را چون لاله زار می کرد