این چیزها هستند: دیوارها، و بین دیوارها، شفافیتی اندک، زنده و فاقد جنبۀ شخصی. آگاهی وجود دارد، مثل یک درخت، مثل یک ساقۀ علف. چرت میزند. کسل است. هستیهای کوچک گذرا در آن جای میگیرند، مثل پرندهها در شاخهها. در آن جای میگیرند و ناپدید میشوند. آگاهی فراموششده، وانهاده میان این دیوارها، زیر آسمان خاکستری. و این مفهوم هستیاش است: اینکه آگاهی از زیادی بودن است. خودش را رقیق میکند، خودش را میپراکند، میکوشد خودش را روی دیوار قهوهای، سرتاسر تیر چراغ یا آنجا در دود و دم شبانگاهی گم کند. ولی هیچوقت خودش را فراموش نمیکند. آن آگاهی از یک آگاهی بودن است که خودش را فراموش میکند. قسمتش این است.
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری