گفتم :« عشق شبیه بوته تمشک است، کوتاه و پُر تیغ، با میوه های ریز قرمز؛ اغواگر؛ زود که بچینی اش گس است و لب جمع کن، وقتی هم که رسید، ترش و چشم جمع کن... چه کال بچینی اش ، چه رسیده، خراش به تن ات می اندازد به یادگار، یک عمر...» گفت:« عشق به درخت توت می ماند، حقیرش نکن، آبش که بدهی رشد می کند و قد می کشد. نردبان می شود برای دیدن دختر همسایه... داستان درخت توت، داستان بید است و پروانه. یا توی پیله، خفه می شوی و از بین می روی یا تبدیل به پروانه می شوی...