شاخِه گلے سُرخ بودم 
در زِمستانِ دنیایت 
منتظرِ بهار و جان گرفتن از گرمیِ نگاهت! 
خوابِ زمستانی ام را 
با کولاک برفِ بی مهریت 
پایان دادی 
و من همان گلِ ظریف طَبعم 
که در زمُختیِ این حادثه پژمرد! 
به کوتاهیِ عمرم قسم 
که در سَرم آرزوی بهار بود 
امّا 
ریشه هایم را 
آن روز کِه دیدمت 
به شاخه ها بَخشیده بُودم …
		
 
						Like
			
			 Comment 		
	
					 Share				
						 
											 
		