بر نگه سرد من به گرمی خورشيد
می‌نگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنه اين چشمه‌ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشكيده‌ای و برق نگاهی
از تو در اين گوشه يادگار ندارم
زان شب غمگين كه از كنار تو رفتم
يك نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زيبا، بهای هستی من بود
گر گل خشكيده‌ای ز كوی تو بردم
گوشه تنها، چه اشك‌ها كه فشاندم
وان گل خشكيده را به سينه فشردم
آن گل خشكيده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خويش با تو چه گويم؟
جز به تو، از سوز عشق با كه بنالم؟
جز ز تو، درمان درد از كه بجويم؟
من دگر آن نيستم، به خويش مخوانم
من گل خشكيده‌ام، به هيچ نيرزم
عشق فريبم دهد كه مهر ببندم
مرگ نهيبم زند كه عشق نورزم
پاي اميد دلم اگر چه شكسته است
دست تمنای جان هميشه دراز است
تا نفسی می‌كشم ز سينه پر درد
چشم خدا بين من به روي تو باز است