مپرس حال مرا روزگارم یارم نیست
جهنمی شدهام هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار
اما درخت میشوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست
مرا ز عشق مگوئید گمشدهای است
که هر چه هست ندارم که هر چه دارم نیست
شبی به لطف بیا برمزار من شاید
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری