قدم می زدم در خیابان های تاریک ذهنم ،در طول مسیری که برای اولین بار است تو را خواهم دید،آخرین بار که دیدمت کوچک تر از آن بودی که بخندی.سالها قد کشیدند تا تو کوتاهی عمر را نبینی،وقتی که می خندی به یاد صدای گذشته ها می افتم ،که هنوز نفس می کشند در جسم ...