کجایی ای رفیق رفته در نابود،من اینک در میان شهر بی دروازه قلبت به دنبال رهایی از تو می گردم.کجای قصه مبهم بود؟
وشاید خواب می بینم ،گمانم باز می گردم.که هستی در وجود من؟
من آن تنها سوار خسته از راهم.تماشا کن،من آن فصل جدایی در میان مرد ونامردم،