جوانى سر از رأى مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که اى سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروى حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنى کزان یک مگس رنجه‌اى
که امروز سالار و سرپنجه‌اى…
چه پوشیده چشمى ببینى که راه
نداند همى وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردى که با دیده‌اى
وگرنه تو هم چشم پوشیده‌اى