چه می‌شد هستی ام گل بود تا از شاخه بردارم
که محض لحظه ای لبخند، در دست تو بگذارم!
جوانی ام، غرورم، آبرویم، آرزوهایم…
تمام آنچه را که از خودم هم دوست تر دارم
هر از گاهی در آیینه لبم را سیر می‌بوسم
تو را در خویش می‌بینم! چنین بی مرز بیمارم!
اگر از من بپرسی، عشق راز مطلق است، اما
تماماً عشق تو پیداست در اجزای رفتارم!
هر از گاهی که بادی می‌گشاید پنجره ها را
به فال نیک می‌گیرم که می‌آیی به دیدارم
خیالت مایه سرسبزی این عمر بن بست است
شبیه پیچکی هستی که گل کردی به دیوارم
فقط در لحظه هایم باش، بی دیدار، بی منّت
نه اینکه آدمم؟ قدری هوا را هم سزاوارم!
بگو با که، کجا، سر می‌گذاری تا بدانم که
کجا، تنها، سری بر زانوان خویش بگذارم