سیمابی شد هوا و زنگاری دشت ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت
گر میل وفا داری اینک دل و جان ور رای جفا داری اینک سر و تشت
آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
دیوانهٔ عشق را چه هجران چه وصال از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
آن دل که تو دیده‌ای زغم خون شد و رفت وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت
روزی به هوای عشق سیری میکرد لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
اکنون ز منش هیچ نمی‌آید یاد بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت