گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار
مجنون و پریشان توام دستم گیر سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بی سر و پا چو دستگیری دارد من بی سر و سامان توام دستم گیر
آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر چون طالب منزلی تو در راه بمیر
عشقست بسان زندگانی ور نه زینسان که تویی خواه بزی خواه بمیر
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز جان جز سخن عشق تو نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کس دگر در ان نروید هرگز