هر شب
هراسان از خواب میپرد
با خنجری در دستان سردش
مرده است
اما معنای مرگ را نمیداند
التماس شکنجه
از زخم های ناخورده اش فوران میکند
فریاد میزند
آنقدر شکنجه کنید
زخم های سبز مرا
تا از شکنجه خود رهایی یابم