ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موج ز خود رفته ئی تیز خرامید و گفت هستم اگر میروم گر نروم نیستم
دل من بی قرار آرزوئی ‏درون سینهٔ من های و هوئی
‏سخن ای همنشین از من چه خواهی ‏که من با خویش دارم گفتگوئی