روزهای رفته که برنگشت.
دعاها که اثر نکرد.
فاصله‌ها که پر نشد.
خواب‌ها که تعبیر نشد.
تو که نیامدی.
تو که مهربان نشدی.
تو حتی نگران هم نشدی.
نیامدی، نشد.
اما تمامِ این‌ سالها به من آموخت دیگر منتظر نباشم.
منتظرِ هیچ قولی،
هیچ حرفی،
هیچ ایده‌ای،
اندوهِ نداشتنت، به من آموخت آنقدر قدرتمند هستم که از نبودن‌ها و نشدن‌ها، نخواهم مُرد.
آموخت، منتظر نباشم و با اعتماد به خودم جلو بروم نه با تحسین و تشویق دیگران، نه با وابستگی و منتظرِ دیگران بودن و این بزرگترین هدیه‌ی تو بود.
هدیه‌ای که نتوانست مرا به تو نزدیک کند اما توانست مرا به خودم نزدیک كند...