خبر از دل چه بگویم که گرفتار تب است
دل بیحوصله چندیست که جانش به لب است

نه به میخانه رود دل ، نه دگر تشنه به می
نه دگر شوق ملاقات پریسای شب است

پر پرواز دل ما به خدنگی بشکست
گوییا قرعه ی دل ، ناوک میرالغضب است

یار ما را به لب تیغ و کمان برد شبی
چه خوش آید که دلآرام ، پریشان طلب است