خیابان یک درخت بود
اتوبوس‌ها خوشه خوشه رد می‌شدند
آدم‌ها ترش و شیرین
و کلاغ‌ها حق انتخاب داشتند

هنرستانِ دخترانۀ سلام
درست کنار مسجد بود و
غوره ها با سلام و صلوات می‌رسیدند
حتی اهالی پارک در خمیازۀ صبح پیر به نظر می‌آمدند و
گویی زمان چیدنشان رسیده بود

خوشحال بودم
در حکمت خدا مقرر شده بود
حبه های انگور در خوشه جمع شوند
راستش
حال سلام دادن و عرض تسلیت
به جمعی که تابوت روی دوش می بردند، نداشتم
کسی هم انتظاری از من نداشت
جز زنی
که برگ برگ
زندگی اش را می چید، دلمه درست کند

همان که بعدها مادرم شد!