طلسمِ حسرتی پنهان، میان گفتگوهایم _
شکست و سخت برهم زد خمارِ خلق و خو هایم
تو با دامانِ رنگین و هوایِ دلبری درسر _
رسیدی و به پا کردی حراجِ آبروهایم...
دوباره سایه ات بردر.. من و هذیان و بی خوابی..
تمام کوچه را گشتن..تلاش و جستجوهایم_
نداردحاصلی انگار دیواری ست سرتا سر _
تمام دور و اطراف و تمام سمت و سو هایم!
دوباره منگ در کابوسِ زالویی که افتاده _
به جان و می مَکد از ریشه گندمزارِ موهایم_
تو را از دور می بینم پس از یک عمر دلتنگی..
هوای بغض می گیرد گلویِ آرزوهایم....
.
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری