آنقــدر میـــدانم ڪه زیبایی
تادیدمت جان را بتو بخشیدم
دستت را با ؏ـشق در دستم گرفتم
تا درڪنارت باخاطرت آرام گیرم
وقتی ڪه هردم نام قشنگت را بردم
در پهلـویت بارها جان سپردم
آرے فهمیــدم ڪه هستی
تنهــادلیل زنــده بودن
در این فضاےهاے مجـازے
تنهـــا تویــے آرامش من
دیگــر نگیرد این دلــم
با ؏ــطرخوشبوی حضــورت
خالے شــــوم از هر غم و درد
چون "تـــویے" ، ڪل "وجــودم".