دلم میخواست تا سر را به زانوی تو بگذارم
تمام خستگی ها را به دستان تو بسپارم

دلم میخواست میگفتم عزیزی پیش چشمانم
زمان بودنت خوب و نباشی بی تو بیمارم!

همیشه وقت تنهایی به فکرم میرسیدی و باز...
قول تازه میدادم که از غم دست بردارم

سکوتت در غزلهایم هزاران طعنه لذت شد!
اگرچه بارها گفتم که من از طعنه بیزارم !!

تمام شعر ذهن من به شوق بودنت طی شد!
اگر تو میروی هرشب- پریشان – غرق افکارم

امید بودنت بود و دلم لبریز احساست!
بمان یکبار دیگر هم بگویم :دوستت دارم!