آمدی بغض مرا قسمت باران بکنی
بارش ابر مرا سهم بیابان بکنی

آمدی تنگ تر از پیش دلم تنگ شود
خانه ی دنج مرا کُنج خیابان بکنی

آمدی تلخ ترین قصّه شود قصّه ی من
غصه را در دل این غم زده مهمان بکنی

آمدی آمدنت لذّت دیدار نداشت
نیتّت زلزله ای بود پریشان بکنی

اینکه با آمدنت کفر من ایمان بشود
اینکه شمشیر بگیری و مسلمان بکنی

اینکه ساز دل ناکوک ببینی بروی
زخمه را از نفس عاطفه پنهان بکنی

بی خداحافظی آماده ی رفتن بشوی
کاخ این سلسله را دولت ویران بکنی

شاعری درد بدی بود چه می فهمیدی
آمدی شعر شدی یکسره عصیان بکنی