داد چشمانِ تو در کشتنِ من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بدمَست به هم

هر یک ابروی تو کافی است پیِ کشتنِ من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟

شیخِ پیمانه‌شکن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم

عقلم از کارِ جهان رو به پریشانی داشت
زلفِ او باز شد و کارِ مرا بست به هم

مرغِ دل زیرک و آزادی از این دامِ محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم

دست بُردم که کِشَم تیرِ غمش را از دل
تیرِ دیگر زد و بَردوخت دل و دست به هم

هر دو ضِد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیرِ آسودگی و عشق که ننشست به هم

وصال شیرازی