من آن پاییزغمگینم که شوقی دردلم پیر است
درون آسمان سینه ام ابری زمینگیراست
برای تازه تربودن تورامیخواستم هرشب
اگرچه خوب میدانم که این رویاکمی دیر است
درون چشمهای توغزل میخواندم وگاهی
زشادی گفتم وگاهی گلایه که این چه تقدیراست
تومیدانی چه کردی ورسیده کارتاجایی
که دستان تووبالعکس پای من به زنجیر است
اگرچه دامنت رنگین شد وچشم توبارانی
ولی دیگردلم حتی زدیدارخودش سیراست
به روی سینه ام نقش دودستت حک شدوحالا
درون سینه ات داری فقط نامی که درزیر است
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری