نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم 
خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم 
. 
فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند 
بگو که من دل خونی ازین لقب دارم 
. 
... و بی تو این همه شعری که هیچ می ارزند 
... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم 
. 
ببین به چشم خودت، بی تو سرد و متروک است 
همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم 
. 
تو چند ساله شدی؟! آه! چند ساله شدم؟ 
کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟ 
. 
بیا و این دم آخر کنار چشمم باش 
مباد بی تو بمیرم ... چقدر تب دارم !
		
כמו
			
			 תגובה 		
	
					 לַחֲלוֹק				
						 
											 
		