گاهے چنان 
گره میخورد دلت به دلی 
ڪه هیچ چیز و هیچڪس را 
یاراے گشایشش نیست 
گاهے چنان مست میشوی 
از شنیدن صدایی 
ڪه نفس هایش را  می شنوی 
گاهے چنان نامے را 
با جان و دل میخوانی 
ڪه پژواڪ موسیقے عاشقانه ایست 
گاهے چنان بیتاب میشوی 
ڪه بجاے اشڪ، سیل میباری 
گاهے چنان دلتنگ میشوی 
ڪه سَر بر دیوارِ جنون جان میدهی 
اینچنین است قصهٔ عشق و دلباختگی 
و آغاز تمام تنهایے ها.....
		
Beğen
			
			 Yorum Yap 		
	
					 Paylaş				
						 
											 
		