ساقی امشب منم و راهِ شب و دستِ نیاز
با ، دو پیمانه ، از آن تلخ، مرا باز بساز

در خودم، گُم شده ام،تا که بجوُیَم خود را
خُمِ مَی را به سَرم ریز و به راهم انداز

وای از این خاطرِ آزرده،که تسکین نگرفت
داد و بیداد، که آن رفته، نمی آید باز

دستِ شوریده شناسی،دلِ ما را ننواخت
دستِ لطفی تو برون آور و ما را بنواز

دَر چه شب ها، که نبودی و به یادت بودیم
من و دل، با همه ی بارِ غم و شیب و فراز

راستی،چیزی از آن دوره، به یادت مانده است؟
مانده در یادِ تو، یک حرف از آن راز و نیاز؟

یاغی و خانه ی از عشق تُهی می دانند
حالِ تنهائی و دلتنگیِ شب های دراز