خم به ابرویم نیامد از سر اجبار ها
آجری بودم اضافی در تن دیوار ها
طالعم اُفتاده در دستت غم انگیزست! نیست؟
عشق یعنی مرگ در آیین برده دار ها
تن ندادم ، گر چه ناچاراً تحمّل میکنم
مثل شیری در غذا هم سفره ی کفتار ها
زود میمیرند شاعر ها به دست شعرشان
پا قدم های بدی دارند این خودکار ها
گیسوانت دست پاییز است برگی زرد که
یک به یک افتاده در آغوش گندم زار ها
زنده ام امّا برایت بار ها جان میدهم ...
چون سپیداری که میمیرد برای سار ها
نیمی از من سنگ امّا نیم دیگر شیشه بود
میشکستم دیگران را نه ؛ خودم را بار ها
سعید_شیروانی
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری