تا کی خورم غم دل با نیمجانِ خسته؟
دست شکسته بندم بر گردن شکسته
جمعیت حواسم ناید به حال اول
گمگشته دانهای چند از سُبحهی گسسته
یک دسته کرده دوران گلهای نُهچمن را
وز آن زهِ گریبان بر دسته رشته بسته
اهل جهان نهانشان یکرنگ آشکار است
گَرد نفاق دلها بر چهرهها نشسته
مشکل ز تن برآید جان علایقآلود
چسبیده بر غلاف است شمشیر زنگبسته
دارم دلی که هرگز نشکسته خاطری را
بیمار گشته از غم پرهیز اگر شکسته
در دامگاه عشقت جانکاه صید و صیاد
مرغِ پریده از دام، تیر ز صید جسته
اشکت کلیم نگذاشت در نامهها سیاهی
بهر که میفرستی مکتوبهای شُسته؟
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری