چون صورتِ بدیعت، نقشی به چین نباشد
چون چشم دلفریبت، سِحری مُبین نباشد
ای آفتاب! روزی، بیپرده روی بنمای
تا آسمان نگوید مَه بر زمین نباشد
روزی عنانِ طاقت، گفتم به دست گیرم
با چشمِ دلْسِتانت، یارای این نباشد
صبر از تو نیست ممکن، تا عشق هست در من
این قصه کس نداند، تا خود چنین نباشد
بسیار نیکُوان را حُسن است و دلربایی
لیکن چو تو به خوبی، کس نازنین نباشد
هرکو سرِ ارادت با دلبری ندارد
ذوقی ز آدمیّت، در وی یقین نباشد!
«آبانی» از ملامت، مهر از تو برنگیرد
نیشِ مگس مقابل با اَنگَبین نباشد
ای مَهجَبین! ز جورت، هنگام دادخواهی
جز آستانِ دستور، ما را جبین نباشد...
آبانی_تهرانی
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری