بين عقل و عشق ديواري ست از جنس خيال
عقل مي گويد جدايي،،عشق مي گويد وصال

اين دو در يک تن نمي باشند آرام و به جوش
عشق مي گويد فقط دل،عقل مي گويد خموش

در تنازع بوده اند با يکدگر از ابتدا
راهشان فرسنگ ها باشد ز يکديگر جدا

گاه عقل از گوشه وجدان ما
مي کشد دستي بر احوالات ما

گويد اي عاشق طريقت نيست اين
عاشقان را درد باشد در زمين

پس بيا با من سفر را ساز کن
زندگي با عقل را آغاز کن

ليک عشقي که درون ما نشست
چشم را همواره روي عقل بست

گر چه عمري را پريشان مانده ايم
عشق را سرلوحه خود خوانده ايم

از همان روز ازل حیران شدیم
در جدال عشق سرگردان شدیم

نیست با اندیشه ما را هیچ کار
تا قیامت عشق باشد ماندگار

فائزه_ناظر